ما شمالیم...
سلام عزیز همیشگی مامانی... نمیدونم دقیقا چند روزه که شمالیم.عصر یه روز خیلی گرم تابستونی من و شما با بابایی و مادر جون و عمع عاطفه و عمو مصطفی و امیر علی جــــــــــــون خداحافظی کردیم و با اتوبوس راهی سرزمین مادر شدیم...از دلبریهای فراوانت توی اتوبوس و دوستایی که پیدا کردی و تمام ماجراهایی خصوصیمونو براشون تعریف کردی...میگذرم و میرسم به اشکهایی که واسه بابایی ریختی و ریختم و به خاطر تو مجبور شدم بغضمو بخورم تا تو غصه نخوری...کلا توی راه خیلی آقا بودی و با اینکه اولین بار بود دوتایی مسافرت میکردیم ولی جز جای خالیه بابایی چیزی اذیتمون نکرد.... چند تا نکته : یه اتفاق خیلی خیلی خوب داره میفته که بعد عید فطر میام...
نویسنده :
مامانی
18:35